ای که مستک شدیّ و میگویی تو غریبی و یا از این کویی
مست و بیخویش میروی چپ و راست، بی چپ و راست را همی جویی
نی چپ است و نه راست، در جان است، آن که جانِ خسته از پی اویی
زآن شکر روی اگر بگردانی گر نباتی بدانکِ بدخویی
ور تو دیویّ و رو بدو آری الله الله چه خوب مهرویی
دلم از جا رَوَد چو گویم او، میبرد جان و دلْ زهی اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو، گاه شیری کند گه آهویی
در رهِ او نمانْد پایْ مرا، زانوَم را نماند زانویی
جز به چوگانِ او مغلطان سر، گر به میدانِ او یکی گویی
هین خمش کن در این حدیث مپیچ آسمانوار اگر یکی تویی