امروز سماع است و مدام است و سقایی، گردان شده بر جمع قدحهای عطایی
فرمانِ سقی الله رسیدهست بنوشید، ای تن همه جان شو نه که زِ اِخوان صفایی
ای دُور چه دُوری تو و ای روز چه روزی، وی گلشنِ اقبال چه بابرگ و نوایی
از خاک برویند در این دُور خلایق، کاین نفخهٔ صور است که کردهست صدایی
از کوه شنو نعرهٔ صد ناقهٔ صالح، وز چرخ شنو بانگِ سرافیلِ صلایی
هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را، آخر بگشا چشم که در دستِ رضایی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو، وی منکر محشر هله تا ژاژ نخایی
خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید، کامروز حلال است ورا رازگشایی
ور زآنک ز غیرت رهِ این گفت ببندید ره باز کنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بُدستیم و از این دَم هستی پذَرفتیم ز دَمهای خدایی
صد هستی دیگر بجز این هست بگیری، کاین را تو فراموش کنی خواجه کجایی