از دارِ مُلکِ لَم یَزَل ای شاهْ سلطان آمدی، بر قلبِ ماهان برزدی سنجُق ز شاهان بسْتدی
ماه آمدی از لا مکان ای اصلِ کارستانِ جان صد آفتاب و چرخ را چون ذرّهها برهم زدی
یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی
از رشکِ پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری ای زُهرۀ صد مشتری ای سرّ لطفِ ایزدی
بخْرام بخْرام ای صنم زیرا تویی کاندر حرم هم حسرت هر عابدی هم قبلۀ هر معبدی
نقشیست بی مثلْ آن رخش پرنورِ پاکِ خالقش زلفیست مشکین طرّهاش یا طیلسانِ احمدی
چون شمسِ تبریزی رَوَد چون سایه جان در پی رود، در دیده خاکش توتیا یا کَحلِ نورِ سرمدی