از حلاوتها که هست از خشمِ و از دشنامِ او، میستیزم هر شبی با چشمِ خونآشام او
دامهای عشق او گر پرّ و بالم بسکلد طوطی جان نسکلد از شکّر و بادام او
چند پرسی مر مرا از وحشت و شبهای هجر، شب کجا مانَد بگو در دولتِ ایّام او
خونِ ما را رنگِ خون و فعلْ مِیْ آمد از آنکْ خونها مِی میشود چون میرود در جام او
وعدههای خامِ او در مغزِ جان جوشان شده، عاشقانِ پخته بین از وعدههای خام او
خسروان بر تختِ دولت بین که حسرت میخورند در لقای عاشقانِ کشتهٔ بدنام او
آن سگانِ کوی او شاهانِ شیران گشتهاند کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصافِ مِی، تو ببین در چشمِ مستان لطفهای عام او
دست بر رگهای مستان نِهْ دلا تا پی بری از دهانآلودگان زان بادهٔ خودکام او
شمس تبریزی که گامش بر سرِ ارواح بود، پا منه تو سر بنه بر جایگاهِ گام او