از بس که مطربِ دل از عشق کرد ناله آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سرِ من آنچ از سرم برآرد، نو کرد عشقِ ما را بادۀ هزار ساله
میگشت دین و کیشم من مستِ وقتِ خویشم نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله
من باغِ جان بدادم چرخشت را خریدم بر جامِ مِی نبشتم این بیع را قباله
ای سُخرۀ زمانه برهم بزن تو خانه کاین کاله بیش ارزد وآنگه چگونه کاله
بربند این دهان را بگشا دهانِ جان را بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله
نپْذیرد آن نواله جانت چو مست باشد، سرمستِ خدّ و خالش کِی بنگرد به خاله
جانهای آسمانی سرمستِ شمسِ تبریز بُگْشای چَشم و بنْگر پرّان شده چو ژاله