یک مسئله میپرسمت ای روشنی در روشنی، آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی میکنی
خود در فسون شیرینلبی مانند داود نبی آهن چو مومی میشود بر میکَنیش از آهنی
نی، بلکِ شاهِ مطلقی به گلبرگِ مَلَک حقی شاگردِ خاصِ خالقی از جمله افسونها غنی
تا من ترا بشناختم بس اسبِ دولت تاختم خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی
هر لحظهای جانِ نُوَم هردم به باغی میروم بی دست و بی دل میشوم چون دست بر من میزنی
نی چرخ دانم نی سَها نی کاله دانم نی بها با اینک نادانم مها دانم که آرامِ منی
ای رازِقِ مُلک و مَلَک وی قطبِ دورانِ فلک حاشا از آن حُسن و نمک که دل ز مهمان برکنی
خوش ساعتی کان سروِْ من سرسبز باشد در چمن وز بادِ سودا پیش او چون بید باشم مُنثَنی
لاله به خون غسلی کند نرگس به حیرت برتند غنچه بیندازد کُلَه سوسن فُتَد از سوسنی
ای ساقی بزمِ کَرَم مست و پریشان توم وی گلشن و باغِ اِرَم امروز مهمان توم