به خدا کسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی، که پیالههاست مردم تو شراببخش خُنبی
هله خواجه خاکِ او شو چو سوار شد به میدان، سر اسب را مگردان که تو سر نِهای تو سنبی
که در آن زمان سری تو که تو خویشْ دُنب دانی، چو تو را سری هوس شد تو یقین بدانک دنبی
ز جهان گریز و وابُر تو ز طاق و از طرنبش، چو ز خویش طاق گشتی ز چه بستهٔ طرنبی
تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد، ز چه سنّی است مروی ز چه رافضیست قنبی
بفرست سوی بینش همه نطق را و تن را، که تو را یکی نظر بِهْ که همیشه می غُرُنبی