چهار شعر بگفتم بگفت نی، بِهْ از این، بلی ولیک بده اولا شرابِ گزین
بده به خَمسِ مبارک مرا ششم جامی، بگو بگیر و درآشام خمس با خمسین
غزالِ خویش به من دِهْ غزل ز من بستان، نِمای چهرهٔ شَعریت و شعر تازه ببین
خمارْ شعر نگویم، خمارِ من بشکن، بدان مِیی که نگنجد در آسمان و زمین
ستیزهروی مرا لطف و دلبریِ تو کرد وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین
هزارساله ادب را به یک قدح ببری، خمارِ عشقِ تو نگذاشت دیدهٔ شرمین
ز سایهٔ تو جهان پر ز لیلی و مجنون، هزار ویسه بسازد هزار گون رامین
وگر نه سایه نمودی جمالِ وحدتِ تو، در این جهان نه قران هست آمدی نه قرین
تو آفتابی و جز تو چو سایه تابع توست، گهی روَد به شمال و گهی دوَد به یمین
گهی محیطِ جهان و گهی به کل فانی، به دستِ توست مسخّر چو مهرهٔ تکوین
جمال و حسنِ تو ساکن چو عشقِ ما پیچان، جبین هجر تو بیچین چو سفره ما پرچین
سکونِ حسن عجبتر که بیقراری ما، و باز از این دو عجبتر چو سر کنی ز کمین