من دم نزنم لیک دمِ نحن نفخنا در من بدمد ناله رسد تا به ثریّا
این نای تنم را چو ببرّید و تراشید، از سوی نیستانِ عدم عزّ تعالا
دل یکسر نِی بود و دهان یکسر دیگر، آن سر ز لبِ عشق همی بود شکرخا
چون از دمِ او پر شد و از دو لبِ او مست، تنگ آمد و مستانه برآورد علالا
والله ز مِیِ آن دو لب ار کوه بنوشد چون ریگ شود کوه ز آسیب تجلّا
نِی پردهٔ لب بود که گر لب بگشاید نی چرخِ فلک ماند و نی زیر و نه بالا
آواز دِه اندر عدم ای نای و نظر کن، صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا
بگشاید هر ذرّه دهان گوید شاباش، وندر دلِ هر ذرّه حقیر آید صحرا
زود از حبَشِ تن بسوی رومِ جنان رُو، تا برکشدت قیصر بر قصرِ معلّا
اینجای نه آنجاست که اینجا بتوان بود، هِی، جای خوشی جوی و درآ در صفِ هیجا
هین، وقتِ جهاد است و گهِ حملهٔ مردان، صفرا مکن و درشکن از حمله تو صف را
ترجیعِ سوم آمد و گفتی تو خدایا، بر گمشده مَگْری که مرا هست عوضها
آن مطربِ خوشنغمهٔ شیرین دهن آمد، جانها همه مستند که آن جان به من آمد
خندان شده اشکوفه و گل جامه دریده، کز سوی عدم سنبله و یاسمن آمد
جانهای گلستان به دمِ دِی بپریدند، هنگامِ بهاران شد و هر جان به تن آمد
خوبان برسیدند ز بتخانهٔ غیبی، کوریِّ خزانی که به خو بتشکن آمد
چون صبر گزیدند به دِی جمله درختان، آن هجر چو چاه است و صبوری رسن آمد
چون صبر گزید آیَس، آمد فرجش زود، چون خُلقْ حَسَن کرد، نگارِ حسن آمد
در عید بهار ابر برافشاند گلابی، وان رعد بر آن اوجِ هوا طبلزن آمد
یک باغ پر از شاهد، نی ترک و نه رومی، کاندر حُجَبِ غیبْ هزاران خُتَن آمد
بس جان که چو یوسف به چَهِ مهلکه افتاد، پنداشت که گمگشت خود او در وطن آمد
زیرا که رهِ آبِ خِضِر مظلم و تاریست، آخِر ز رهِ خارْ گل اندر چمن آمد
خامش کن اگرچه که غزل اغلبِ باقیست، تا شاه بگوید چو درین انجمن آمد
ای ماهعذارِ من و ای خوش قد و قامت، برخیز که برخاست ز عشقِ تو قیامت