مای ما کی بود، چو تو گویی انا، مسِ ما کی بود پیشِ کیمیا
پیشِ خورشیدی چه دارد مشتْ برف، جز فنا گشتن ز اشراق و ضیا
زمهریر و صد هزاران زمهریر با تموزِ تو کجا مانَد، کجا
با تموزیهای خورشیدِ رُخت زمهریر آمد تموزِ این ضحی
بر دکان آرزو و شوقِ تو کیسه دوزانند این خوف و رجا
بر مصلای کمالِ رفعتت سجدههای سهو میآرد سها
خواب را گردن زدی ای جان صبح، چه صباح آموختن باید تورا
چپِ ما را راست کن ای دستِ تو کرده اژدرهای هایل را عصا
شکر ایزد را که من بیگانه رنگ گشتهام با بحرِ فضلت آشنا
کف برآرم در دعا و شُکر من، جاودانی دیده زان بحر صفا
ای تو بیجا همچو جان و من چو تن میروم در جستن تو جا به جا
عمر میکاهید بیتو روزْ روزْ، رست از کاهش به تو ای جانفزا
واجدی و وجدبخشِ هر وجود، چه غم ار من یاوه کردم خویش را
هین سلامت میکند ترجیعِ من، که خوشی، چونی تو از تصدیع من