زین دودناک خانه گشادند روزنی، شد دود و اندر آمد خورشیدِ روشنی

زین دودناک خانه گشادند روزنی، شد دود و اندر آمد خورشیدِ روشنی
آن خانه چیست، سینه و آن دود چیست، فکر، ز اندیشه گشت عیشِ تو اشکسته گردنی
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال، یا رب، فرست خفتهٔ ما را دهل زنی
خفته هزار غم خورَد از بهرِ هیچ چیز، در خواب گرگ بیند یا خوفِ ره‌زنی
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان، بیدار شد نبیند زان جمله سوزنی
گویند مردگان که چه غمهای بیهُده خوردیم و عمر رفت به وسواسِ هر فنی
بهرِ یکی خیال گرفته عروسیی، بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی
آن سور و تعزیت همه با دست این نفَس، نی رقص مانْد از آن و نه زین نیز شیونی
ناخن همی زنند و رخ خود همی درند، شد خواب و نیست بر رخشان زخمِ ناخنی
کو آنکِ بود با ما چون شیر و انگبین، کو آنک بود با ما چون آب و روغنی
اکنون حقایق آمد و خوابِ خیال رفت، آرام و مأمنی‌ست، نه ما مانْد و نی منی
نی پیر و نی جوان، نه اسیر است و نی عوان، نی نرم و سخت مانْد نه موم و نه آهنی
یک رنگی‌ است و یک صفتیّ و یگانگی، جانیست بر پریده و وارسته از تنی
این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش، ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش

دیدگاهتان را بنویسید