بهار است آن بهار است آن، و یا روی نگار است آن، درخت از باد می‌رقصد که چون من بی‌قرار است آن

بهار است آن بهار است آن، و یا روی نگار است آن، درخت از باد می‌رقصد که چون من بی‌قرار است آن
زهی جمعِ پری زادان، زهی گلزارِ آبادان، چنین خندان چنین شادان، ز لطفِ کردگار است آن
عجب باغِ ضمیر است آن، مزاج شهد و شیر است آن، و یا در مغزِ هر نغزی شرابِ بی‌خمار است آن
نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی، چرا پنهان همی خندد، مگر از بیم خار است آن
همه تن دیده شد نرگس، دهانِ سوسن است اخرس، که خامش کن، ز گفتن بس، که وقت اعتبار است آن
به کُه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون، ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذار است آن
بُخوری می‌کند ریحان، که هنگام وصال آمد، چناران دست بگشاده، که هنگام کنار است آن
حقایق جان عشق آمد که دریا را درآشامد، که استسقای حق دارد، که تشنهٔ شهریار است آن
زهی عشق مظفّر فر، که چون آمد قمار اندر، دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمار است آن
درونش روضه و بستان، بهار سبز بی‌پایان، فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهار است آن
سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد، برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخْراشد

دیدگاهتان را بنویسید