بنِشسته به گوشهای دو سه مستِ ترانه گو، ز دل و جان لطیفتر شده مهمانِ عِندَه ُ
ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود، فتد از جنگ و عربده سرِ مستان میانِ کو
ز اشاراتِ روحشان، ز صباح و صبوحشان، عسل و مِی روان شود به چپ و راست جوی جو
نفسیشان معانقه، نفسیشان معاشقه، نفسی سجدهٔ طرب نفسی جنگ و گفت و گو
نفسی یارِ قندلبْ شکرینِ شکرنسب، به چنین حالْ بوالعجب، تو از ایشان ادب مجو
به خدا خوب ساقیای که وفادار و باقیای، به حلیمی گناهجو به طبیعت نشاطخو
قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود، هله تا رازِ آسمان شنوی جمله مو به مو
تو بر او ریز جامِ مِی که حجابِ وی است وی، هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او
چو خرَد غرقِ باده شد درِ دولت گشاده شد، سرِ هر کیسهٔ کرَم بگشاید که انفقوا
بهل آن پوستْ مغز بین، صنمِ خوب نغز بین، هله بردار ابر را ز رخِ ماهِ تو به تو
پس از این جمله آبها نروَد جز به جوی ما، منِ سرمست میکشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدارِ نازنین، خوش و سرمست همچنین، به گلستانِ جان روان ز گلستانِ رنگ و بو
نظری کن به چشمِ او به جمال و کِرِشمِ او، نظری کن به خالِ او به حقِ صحبت ای عمو
تو اگر در فرح نِهای که حریفِ قدح نهای، چه برَد طفل از لبش چو بوَد مستِ لبلبو
چو شدی محرمِ فلک، سبک ای یارِ بانمک، بنگر ذرّه ذرّه را زده زیرِ بغل کدو
چو تفِ آفتاب زد رهِ ذرّاتِ بیعدد، بشکافید پردهشان نپذیرد دگر رفو
بلبلانت ز دست شد، سر او باز مست شد، زند او باز این زمان چو کبوتر بقو بقو
تو بخسپی و عشق و دلْ گذران بی ز غشّ و غل، ز رهِ خواب بر فلکْ خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخیلِ جان که ندیدهست انس و جان، رطب و تمر نادری که نگنجد در این گلو
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی، ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن غلو
هله امشب به خانه رو که دلِ مست شد گرو، چو شود روزْ خوش بیا شنو این را تمامْ تو
تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل، که تویی عشق و عشق را نبوَد هیچ کس عدو
تو بگو کآبِ کوثری، خوش و نوش و معطری، همه را سبز کن طری وَ ز پژمردگی بشو