با آنکِ از پیوستگیْ من عشق گشتم عشقْ من، بیگانه می‌باشم چنین با عشق از دستِ فتن

با آنکِ از پیوستگیْ من عشق گشتم عشقْ من، بیگانه می‌باشم چنین با عشق از دستِ فتن
از غایتِ پیوستگی بیگانه باشد کس بلی، این مشکلات ار حل شود دشمن نمانَد در زمن
بحری‌ست از ما دور نی، ظاهر نَه و مستور نی، هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن
گفتن از او تشبیه شد خاموشیَت تعطیل شد این درد بی‌درمان بوَد فرّج لنا یا ذا المنن
نقشِ جهانِ رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او هم بی‌خبر هم لقمه‌جو چون طفل بگشاده دهن
خفته‌ست و برجسته‌ست دل در جوش پیوسته‌ست دل چون دیگ سربسته‌ست دل در آتشش کرده وطن
ای داده خاموشانه‌ای ما را تو از پیمانه‌ای هر لحظه نو افسانه‌ای در خامشی شد نعره زن
در قهرِ او صد مرحمت در بخلِ او صد مکرمت در جهلِ او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن
الفاظِ خاموشانِ تو بشنوده بی‌هوشانِ تو، خاموشم و جوشانِ تو مانند دریای عدن
لطفت خدایی می کند حاجت روایی می کند وان کو جدایی می کند یا رب تو از بیخش بکن
ای خوشدلی و نازِ ما ای اصل و ای آغازِ ما آخر چه داند رازِ ما عقلِ حسن یا بوالحسن
ای عشقِ تو بِخْریده ما وز غیرِ تو بُبریده ما، ای جامه‌ها بِدْریده ما بر چاکِ ما بخیه مزن
ای خونِ عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته، ای جان من آمیخته با جانِ هر صورت‌شکن
آن جا که شد عاشقْ تَلف مرغی نپرّد آن طرف، ور مرده یابد زان علف بیخود بدرّاند کفن

دیدگاهتان را بنویسید