ای عاشقان ای عاشقان آنکس که بینَد روی او شوریده گردد عقلِ او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکّانِ او ویران شود بر رو و سَر پویان شود چون آب اندر جوی او
در عشقْ چون مجنون شود، سرگشته چون گردون شود، آنکو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
جانِ مَلَک سجده کند آن را که حق را خاک شد، تُرکِ فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او
عشقش دلِ پُردرد را بر کف نهد، بو میکند، چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستَنبوی او
بس سینهها را خَست او بس خوابها را بست او، بستهست دستِ جادوان آن غمزهی جادوی او
شاهان همه مسکینِ او، خوبان قراضهچینِ او، شیران زده دُم بر زمین پیشِ سگانِ کوی او
بنگر یکی بر آسمان بر قلعهی روحانیان، چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعهدارش عقلِ کل آن شاهِ بیطبل و دهل، بر قلعه آنکس بر رَود کو را نمانَد اوی او
ای ماه رویش دیدهای خوبی از او دزدیدهای، ای شب، تو زلفش دیدهای، نی نی، و نی یک موی او
این شب سیهپوش است از آن کز تعزیه دارد نشان، چون بیوهای جامهسیه در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان میکند، او عیشِ پنهان میکند، نی چشم بندد چشمِ او، کژ مینهد ابروی او
ای شب، من این نوحهگری از تو ندارم باوری، چون پیشِ چوگانِ قَدَر هستی دوان چون گوی او
آنکس که این چوگان خورَد گوی سعادت او بَرَد، بیپا و بیسر میدود چون دل به گِردِ کوی او
ای روی ما چون زعفران از عشق لالهستانِ او، ای دل فرورفته بهسر چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پُشت کو، سرتابهسر روی است او، این پُشت و رو اینسو بُوَد، جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری، کارش همه صورتگری، ای دل ز صورت نگذری زیرا نِهای یک توی او
دانَد دلِ هر پاکدل آوازِ دل ز آوازِ گل، غرّیدنِ شیر است این در صورتِ آهوی او
بافیدهی دستِ احد پیدا بُوَد پیدا بُوَد، از صنعتِ جولاههای، وز دست و ز ماکوی او
ای جانها ماکوی او، وی قبلهی ما کوی او، فرّاشِ این کو آسمان وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشکِ او گشته دو چشمم مَشکِ او، کِی ز آبِ چَشمْ او تر شود ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمانِ من، زخمی بزد بر جانِ من، صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم وز جستوجو پرداختم، ای مرده جستوجوی من در پیشِ جستوجوی او
من چند گفتم هایْ دل، خاموش از این سودای دل سودش ندارد هایِ من، چون بشنود دل هویِ او