ای دلِ صافی دمِ ثابتقدم، جیت لکی تنذر خیر الامم
سر ننهی جز به اشاراتِ دل، بر ورقِ عشقِ ازل چون قلم
از طربِ بادِ تو و دادِ تو رقص کنانیم چو شقّه علَم
رقصکنان خواجه کجا می روی، سوی گشایشگهِ عرصه عدم
خواجه کدامین عدم است این بگو، گوشِ قدم داند حرفِ قدم
عشقْ غریب است و زبانش غریب، همچو غریبِ عربی در عجم
خیز که آوردهامَت قصّهای، بشنو از بنده نه بیش و نه کم
بشنو این حرفِ غریبانه را، قصّه غریب آمد و گوینده هم
از رخِ آن یوسف شد قعرِ چاهْ روشن و فرخنده چو باغِ ارم
قصر شد آن حبس و در او باغ و راغْ جنّت و ایوان شد و صفهْٔ حرم
همچو کلوخی که در آب افکنی، باز شود آب در آن دم ز هم
همچو شبِ ابر که خورشیدِ صبح ناگه سر برزند از چاهِ غم
همچو شرابی که عرب خورد و گفت صل علی دنتها و ارتسم
از طربِ این حبس به خواری و نقص می نگرد بر فلکِ محتشم
ای خرَد از رشک دهانم مگیر، قد شهد الله و عد النعم
گر چه درخت آبِ نهان می خورَد، بان علی شعبته ما کتم
هر چه بدزدید زمین ز آسمان فصلِ بهاران بدهد دم به دم
گر شبه دزدیدهای و گر گهر، ور علَم افراشتی و گر قلم
رفت شب و روزِ تو اینک رسید، سوف یری النائم ما ذا احتلم