ای دل، ار محنت و بلا داری بر خدا اعتمادها داری
اینچنین حضرتی و تو نومید، مکن ای دل، اگر خدا داری
رَختِ اندیشه میکشی هرجا، بنگر آخر، جز او که را داری
لطفهایی که کرد چندین گاه یاد آور اگر وفا داری
چشم سر داد و چشم سِر ایزد، چشم جای دگر چرا داری
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت، زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر ترا ندا آید، سوی ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تنْ تو جانِ پاک بُدی، چند خود را از آن جدا داری
جانِ پاکی، میانِ خاکِ سیاه، من نگویم، تو خود روا داری
خویشتن را تو از قبا بشناس، که ازین آب و گِل قبا داری
میروی هر شب از قبا بیرون، که جز این دست، دست و پا داری
بس بوَد، این قدَر بدان گفتم که درین کوچه آشنا داری