ای بسته ز توبه بیست ترکش، بستان قدحی رحیق و درکش
زیرا که قضای بیامان است، آن زلفِ معنبرِ مشوّش
ای شاهدِ وقت، وقتِ شه رخ، سودت نکند رخِ مُکَرمَش
بینی کردن چه سود دارد، با آن که دهان زنی چو گربش
سجده کن و سر مکش چو ابلیس، پیشِ رخِ این نگارِ مهوش
از شش جهت است یار بیرون، پرنور شده ز روش هر شش
دلدار امروز سخت مست است، پرفتنه و غصّه و مخمّش
جان دارد صدهزار حیرت، از حسنِ منقّشِ منقّش
از عشقْ زمین پر از شقایق، در عشقْ فلک چنین منعّش
خاموش و شرابِ عشق کمنوش، ایمن شو از ارتعاش و مرعش
چون لعلِ لبت نمود تلقین، بر دل ننهیم بندِ لعلین