ای آنک پای صدق برین راه می‌زنی، دو کون با توست، چو تو همدم منی

ای آنکِ پای صدق برین راه می‌زنی، دو کون با توست، چو تو همدم منی
هیچ از تو فوت نیست همه با تو حاضر است، ای از درختِ بخت شده شاد و منحنی
هر سیب و آبی‌ای که شکافی به دستِ خویش بیرون زند ز باطنِ آن میوه روشنی
زان روشنی بزاید یک روشنیِّ نو، از هر حَسَن بزاید هر لحظه احسنی
بر میوها نوشته که زینها فِطام نیست، بر برگها نبشته ز پاییز ایمنی
ای چَشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی، وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی
بسیار اغنیا چو درختانِ سبز هست، این نادره درخت ز سبزی بوَد غنی
بس سنگِ یک منی ز سرِ کوه درفتد، آن سنگ کوه گردد کو رست از منی
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم، کاندر حضیض افتد از ربوهٔ سنی
ای زادهٔ عدم، تو به هر دم جوانتری، وی رهنِ عشقِ دوست، تو هر لحظه ارهنی
هستی میان پوست که از مغز بهتر است، عریان میانِ اطلس و شعریّ و ادکنی
گر زانک نخلِ خشکی در چشمِ هر جهود، با دردِ مریم، آری، صد میوهٔ جنی
مینا کنِ برونی، و بینا کنِ درون، دنیا کجا بمانْد در دُورِ تو، دنی
ای جان و ای جهانِ جهان‌بین و آن دگر، و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر

دیدگاهتان را بنویسید