امروز گرو بندم با آن بتِ شکّرخا، من خوشتر می‌خندم یا آن لب چون حلوا

امروز گرو بندم با آن بتِ شکّرخا، من خوشتر می‌خندم یا آن لبِ چون حلوا
من نیم دهان دارم، آخر چه قدَر خندم، او همچو درختِ گُل، خنده‌ست ز سر تا پا
هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش، تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا
شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرَد، دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا
بر روی زمین ای جان این سایهٔ عشق آمد، تا چیست خدا دانَد از عشق بر این بالا
کو عالم جسمانی، کو عالم روحانی، کو پا و سر گلها، کو کرّ و فر دلها
با مشعلهٔ جانان در پیشِ شعاع جان، تاریک بود انجم، بی‌مغز بوَد جوزا
چون نار نماید آن، خود نور بوَد آخر، سودای کلیم الله شد جمله یدِ بیضا
مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان، کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا
زین جمله گذر کردم، ساقی مِیِ جان درده، ای گوشهٔ هر زندان با روی خوشت صحرا
ای ساقی روحانی، پیش ‌آر مِیِ جانی، تو چشمهٔ حیوانی ما جمله در استسقا
لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان، ساغر هله گردان کن پُر بادهٔ جان‌افزا
آن بادهٔ جان‌افزا از دل ببرد غم را، چون سور و طرب سازَد هر غصّه و ماتم را
چون باشد جامِ جان، خوبیّ و نظام جان، کز گفتن نام جان دل می ‌برود از جا
گفتم به دل از محنت، باز آی یکی ساعت، گفتا که نمی‌آیم، کاین خار بِهْ از خرما
ماهی که هم از اوّل با حرْ بیارامد در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا
گر آبم در پستی من بفْسرم از هستی، خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما
در محنت عشق او درجَست دو صد راحت، زین محنت خوش ترسان که باشد جز ترسا

دیدگاهتان را بنویسید