-
بار دیگر ملتی برساختی برساختی، سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی
بارِ دیگر ملّتی برساختی برساختی، سوی جانِ عاشقان پرداختی پرداختی
بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی، تا به هفتم آسْمان برتاختی برتاختی
پردۀ هفت آسْمان بشکافتی بشکافتی، گوی را در لامکان انداختی انداختی
سوی جانان برشدی دامنکَشان دامنکَشان، جانها را یک به یک بشناختی بشناختی
درزدی در طور سینا آتشی[…] -
ای جان مرا از غم و اندیشه خریده، جان را بستم در گل و گلزار کشیده
ای جانِ مرا از غم و اندیشه خریده، جان را به ستم در گل و گلزارْ کشیده
دیده که جهان از نظرش دور فتادهست نادیده بیاورده دگرباره بدیده
جان را سبکی داده و بُبریده ز اشغال تا دررسد اندر هوسِ[…]
-
به تن این جا به باطن در چه کاری، شکاری میکنی یا تو شکاری
به تن اینجا به باطن در چه کاری، شکاری میکنی یا تو شکاری
کز او در آیِنه ساعت به ساعت همی تابد عجب نقش و نگاری
مثالِ بازِ سلطان است هر نقش، شکار است او و میجوید شکاری
گهی در گیرم و گه بام گیرم، چو بینم روی تو آرام گیرم
زبونِ خاص و عامم در فراقت، بیا تا ترکِ خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان می دراند که کِی دامانِ آن خوشنام گیرم
سوی آن سلطانِ خوبان الرحیل، سوی آن خورشیدِ جانان الرحیل
کاروانِ بس گران آهنگ کرد، هین سبکتر ای گرانان الرحیل
سوی آن دریای مردیّ و بقا مردوار ای مردمان هان الرحیل
آفتابِ روی شه عالم گرفت صبح شد ای پاسبانان الرحیل
همچو[…] -
ما قحطیان تشنه و بسیارخوارهایم، بیچاره نیستیم که درمان و چارهایم
ما قحطیان تشنه و بسیارخوارهایم، بیچاره نیستیم که درمان و چارهایم
در بزمْ چون عَقار و گهِ رزم ذوالفقار، در شُکر همچو چَشمه و در صبر خارهایم
ما پادشاهِ رشوتباره نبودهایم، بل پارهدوزِ خرقۀ دلهای پارهایم
ای گوشِ من گرفته تویی چَشمِ روشنم، باغم چه می بری چو تویی باغ و گلشنم
عمریست کز عطای تو من طبل میخورم، در سایۀ لوای کرَم طبل می زنم
می مالم این دو چَشم که خواب است یا خیال،[…]
-
هم به درد این درد را درمان کنم هم به صبر این کار را آسان کنم
هم به درد این درد را درمان کنم هم به صبر این کار را آسان کنم یا برآرَم پایِ جان زین آب و گِل یا دل و جان وقفِ دلداران کنم داغِ پروانهستم از شمع الست، خدمت شمع همان سلطان کنم عشق مهمان شد برِ این سوخته، یک دلی دارم پیَش قربان کنم نفْس اگر[…]
-
با تو حیات و زندگی بیتو فنا و مردنا، زانک تو آفتابی و بیتو بوَد فسردنا
با تو حیات و زندگی بی تو فنا و مردنا، زانک تو آفتابی و بی تو بوَد فسردنا خلق بر این بساطها بر کفِ تو چو مهرهای، هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا گفت دمم چه میدهی دم به تو من سپردهام، من ز تو بیخبر نیَم در دمِ دم سپردنا[…]
-
هر نکته که از زهر اجل تلختر آید آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید
هر نکته که از زهر اجل تلختر آید آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید در چاهِ زنخدان تو هر جان که وطن ساخت زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید هین توشه دِه از خوشهٔ ابروی ظریفت زان پیش که جان را ز تو وقت سفر آید از دعوت و آواز[…]