-
تا به جان مست عشق آن یارم، سرده بادههای انوارم
تا به جانِ مستِ عشقِ آن یارم سردِهِْ بادههای انوارم
هر دمی گر نه جانِ نو دهدم ای دل از جانِ خویش بیزارم
گِردِ آن مه چو چرخ میگردم پس دگر چیست در زمین کارم
آفتابا بارِ دیگر خانه را پرنور کن دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن
از پسِ کوهی برآ و سنگها را لعل ساز بارِ دیگر غورهها را پخته و انگور کن
آفتابا بارِ دیگر باغ را سرسبز کن دشت[…]
-
در میان پرده خون عشق را گلزارها، عاشقان را با جمال عشق بیچون کارها
در میانِ پردۀ خونْ عشق را گلزارها، عاشقان را با جمالِ عشقِ بی چون کارها
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست، عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد[…]
-
جز وی چه باشد کز اجل اندر رباید کل ما، صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا
جز وی چه باشد کز اجل اندر رباید کلِّ ما صد جان برافشانم بر او گویم هنیّاً مرحبا
رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی چون شوم صبر و قرارم بردهای ای میزبان زوتر بیا
از مه ستاره میبری تو پاره پاره میبری گه شیرخواره میبری گه میکشانی دایه[…] -
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر، من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
آمد ترُش رویی دگر یا زمهریر است او مگر بر ریز جامی بر سرش ای ساقیِ همچون شکر
اوحی الیکم ربّکم انّا غفرنا ذنبکم و[…]
-
تو را در دلبری دستی تمامست، مرا در بی دلی درد و سقامست
تو را در دلبری دستی تمام است مرا در بی دلی درد و سقام است
بجز با روی خوبت عشقبازی حرام است و حرام است و حرام است
همه فانیّ و خوانِ وحدتِ تو مدام است و مدام است و[…]
-
جود الشموس علی الوری اشراق، و وراء ها نور الهوی براق
جود الشموس علی الوری اشراق، و وراء ها نور الهوی براق
و وراء انوار الهوی لی سید، ضائت لنا بضیائه الافاق
ما اطیب العشاق فی اشواقهم، العشق ایضا نحوهم مشتاق
هموا لرؤیته فلاحت شمسه،[…]
-
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری
من دوش دیدم سرّ دل اندر جمالِ دلبری سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری
از جان و دل گوید کسی پیشِ چنان جانانهای از سیم و زر گوید کسی پیشِ چنان سیمین بری
لقمه شدی جمله جهان گر عشق[…]
-
از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی، بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی
از دارِ مُلکِ لَم یَزَل ای شاهْ سلطان آمدی، بر قلبِ ماهان برزدی سنجُق ز شاهان بسْتدی
ماه آمدی از لا مکان ای اصلِ کارستانِ جان صد آفتاب و چرخ را چون ذرّهها برهم زدی
یک مشعله افروختی تا روز[…]
-
ساقیا این می از انگور کدامین پشتهست، که دل و جان حریفان ز خمار آغشتهست
ساقیا این مِی از انگور کدامین پشتهست که دل و جانِ حریفان ز خمار آغشتهست
خمِّ پیشین بگُشا و سرِ این خم بربند که چو زهر است نشاطِ همگان را کشتهست
بندْ این جامِ جفا جامِ وفا را برگیر تا[…]