-
آن را که درون دل عشق و طلبی باشد، چون دل نگشاید در آن را سببی باشد
آن را که درون دلْ عشق و طلبی باشد چون دل نگشاید در آن را سببی باشد
رُو بر درِ دل بنشین کان دلبرِ پنهانی وقتِ سحری آید یا نیمشبی باشد
جانی که جدا گردد جویای خدا گردد، او نادرهای[…]
-
امروز روز شادی و امسال سال گل، نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
امروز روزِ شادی و امسال سالِ گُل، نیکوست حالِ ما که نکو باد حالِ گل
گل را مدد رسید ز گلزارِ روی دوست تا چَشمِ ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چَشمِ نرگس و خندان دهانِ باغ، از کرّ[…]
-
خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن، ای ماه برهم می زنی عهد ثریا نی مکن
خوش می گریزی هر طرف از حلقۀ ما، نی مکن، ای ماه برهم می زنی عهدِ ثریّا، نی مکن
تو روزِ پُر نور و لهب ما در پی تو همچو شب، هر جا که منزل می کنی آییم آن جا، نی مکن
ای آفتابی در حَمَل باغ از تو پوشیده حُلَل بی[…] -
با روی تو کفر است به معنی نگریدن، یا باغ صفا را به یکی تره خریدن
با روی تو کفر است به معنی نِگریدن، یا باغِ صفا را به یکی ترّه خریدن
با پرّ تو مرغانِ ضمیرِ دل ما را در جنّتِ فردوس حرام است پریدن
اندر فلکِ عشق هر آن مَه که بتابد آن ابرِ[…]
-
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره، تا چه زند زهره از آینه و جندره
ای مه و ای آفتاب پیشِ رخت مسخره، تا چه زند زُهره از آیِنه و جَندَره
پیش تو افتاده ماه بر رهِ سودای عشق، ریخته گلگونهاش یاوه شده قنجره
پنجرهای شد سماع سوی گلستانِ تو، گوش و دلِ عاشقان بر[…]
-
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی، ای که درون دلی چند ز دل درکشی
باز رهان خلق را از سر و از سرکَشی، ای که درونِ دلی چند ز دل درکشی
ای دلِ دل جانِ جان آمد هنگام آن زنده کنی مُرده را جانبِ محشر کشی
پیرهن یوُسفی هدیه فرستی به ما تا بدرد[…]
-
بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول، که جان را میکند فارغ ز هر ماضی و مستقبل
بیار آن مِی که ما را تو بدان بفْریفتی ز اوّل که جان را میکند فارغ ز هر ماضیّ و مستقبل
بپوشد از تَفَش رویم به شادی حلّهٔ اطلس، بجوشد مِهر در جانم مثالِ شیر در مِرجَل
روان کن کشتیِ[…]
-
ای باده تو باشی که همه داد کنی، صد بنده به یک صبوح آزاد کنی
ای باده تو باشی که همه داد کنی، صد بنده به یک صبوح آزاد کنی
چَشمم به تو روشن است همچون خورشید، هم در تو گریزم که تو ام شاد کنی
-
آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن، بر مرید مرده خوانم اندر اندازد کفن
آنچِ می آید ز وصفت این زمانم در دهنْ بر مریدِ مرده خوانم اندراندازد کفن
خود مریدِ من نمیرد کآبِ حیوان خورده است، وانگهان از دستِ کی از ساقیان ذوالمنن
ای نجاتِ زندگان و ای حیاتِ مردگان، از درونم بتتراشی[…]
-
ای بی وفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد، قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد
ای بی وفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد، قهرِ خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد
چون کرد بر عالم گذر سلطانِ ما زاغ البصر نقشی بدید آخِر که او بر نقشها عاشق نشد
جانی کجا باشد[…]