-
چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی، بگشا در عنایت که ستون صد جهانی
چو یقین شدهست دل را که تو جانِ جانِ جانی بگشا درِ عنایت که ستونِ صد جهانی
چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش به قصاصِ عاشقانت که تو صارمِ زمانی
چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغر،[…]
-
هله ای کیا نفسی بیا، در عیش را سره برگشا
هله ای کیا نفسی بیا، درِ عیش را سره برگشا
این فلان چه شد آن فلان چه شد، نبوَد مرا سرِ ماجرا
نهلد کسی سرِ زلف او نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی[…]
-
بوی کباب داری تو نیز دل کبابی، در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی
بوی کباب داری تو نیز دلْ کبابی، در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی
زین سر چو زنده باشی تو سرفکنده باشی خود را چو بنده باشی ما را دگر نیابی
ای خواجه ترکِ ره کن ما را[…]
-
گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا، تا که بهار جانها تازه کند دل تو را
گر تو ملولی ای پدر جانبِ یارِ من بیا تا که بهارِ جانها تازه کند دلِ تو را
بوی سلامِ یارِ من لخلخۀ بهارِ من باغ و گل و ثَمارِ من آرَد سوی جانْ صبا
مستی و طُرفه مستیی هستی[…]
-
خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد، گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
خنُک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد گرو عشق و جنون شد گهرِ بحرِ صفا شد
مه و خورشیدِ نظر شد که از او خاک چو زر شد به کرَم بحرِ گهر شد به روش بادِ صبا شد
[…] -
منم فتنه هزاران فتنه زادم، به من بنگر که داد فتنه دادم
منم فتنه، هزاران فتنه زادم، به من بنگر که دادِ فتنه دادم
ز من مگْریز زیرا درفتادی، بگو الحمدلله درفتادم
عجب چیزیست عشق و من عجبتر، تو گویی عشق را خود من نهادم
بیا[…]
-
افدی قمرا لاح علینا و تلالا، ما احسنه رب تبارک و تعالی
افدی قمرا لاح علینا و تلالا، ما احسنه رب تبارک و تعالی
قد حل بروحی فتضاعفت حیاه، و الیوم نای عنی عزا و جلالا
ادعوه سرارا و انادیه جهارا، ان ابدلنی الصبوه طیفا و خیالا
امتزاجِ روحها در وقتِ صلح و جنگها با کسی باید که روحش هست صافیِّ صفا
چون تغیّر هست در جانْ وقتِ جنگ و آشتی، آن نه یک روح است تنها بلک گشتستند جدا
چون بخواهد دل سلامِ آن یکی همچون[…]
-
چنین میزن دو دستک تا سحرگاه که در رقص است آن دلدار و دلخواه
چنین میزن دو دستک تا سحرگاه که در رقص است آن دلدار و دلخواه
همیگو آنچ میدانم من و تو، ولی پنهان کنش در ذکر الله
فغان کردن ز شیرِ حق بیاموز، نکردی آهِ پرخون جز که در چاه
گر روشنی تو یارا یا خود سیَه ضمیری در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتنِ تو هر دو ز حالِ کفر است، صد کفر بیش باشد در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی چون از صنم بریدی،[…]