-
ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین، ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین
ای نورِ افلاک و زمینْ چشم و چراغِ غیب بین ای تو چنین و صد چنین مخدومِ جانم شمسِ دین
تا غمزهات خون ریز شد وان زلفْ عنبربیز شد جان بندۀ تبریز شد مخدوم جانم شمس دین
خورشیدِ جان همچون[…]
-
باز به بط گفت که صحرا خوشست، گفت شبت خوش که مرا جا خوشست
باز به بط گفت که صحرا خوش است، گفت شبت خوش که مرا جا خوش است
سر بنهم من که مرا سر خوش است راهْ تو پیما که سرت ناخوش است
گر چه که تاریک بوَد مسکنم در نظرِ یوسفِ[…]
-
مرا آن دلبر پنهان همیگوید به پنهانی، به من ده جان به من ده جان چه باشد این گران جانی
مرا آن دلبرِ پنهان همیگوید به پنهانی به من دِهْ جان به من ده جان چه باشد این گرانجانی
یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخّر شو سمندر شو سمندر شو در آتش رُو به آسانی
در آتش رُو در[…]
-
بگو ای یار همراز این چه شیوهست، دگرگون گشتهای باز این چه شیوه است
بگو ای یارِ همراز این چه شیوهست، دگرگون گشتهای باز این چه شیوهست
عجب ترکِ خوش رنگ این چه رنگ است، عجب ای چشمِ غمّاز این چه شیوهست
دگربار این چه دام است و چه دانهست که ما را کشتی[…]
-
ساقیان سرمست در کار آمدند، مستیان در کوی خمار آمدند
ساقیان سرمست در کار آمدند مستیان در کویِ خمّار آمدند
حلقه حلقه عاشقان و بی دلان بر امیدِ بویِ دلدار آمدند
بلبلانِ مست و مستانِ الست بر امیدِ گل به گلزار آمدند
هین که[…]
-
به دغل کی بگزیند دل یارم یاری، کی فریبد شه طرار مرا طراری
به دغل کِی بگزیند دلِ یارم یاری، کِی فریبد شهِ طرّارِ مرا طرّاری
کِی میانِ من و آن یار بگنجد مویی، کِی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری
عنکبوتی بتند پردۀ اغیار شود همچو صدِّیق و محمّد من و[…]
-
چون عزم سفر کردی فی لطف امان الله، پیروز تو واگردی فی لطف امان الله
چون عزمِ سفر کردی فی لطفِ امان الله، پیروزْ تو واگردی فی لطف امان الله
ای شادکنِ دلها اندر همه منزلها در حسن و وفا فردی فی لطف امان الله
هم رایتِ احسان را هم آیتِ ایمان را تا عرش[…]
-
نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر، نه که فلاح توام سرور و سالار مگیر
نَه که مهمانِ غریبم تو مرا یار مگیر، نه که فلّاحِ توام سرور و سالار مگیر
نَه که همسایۀ آن سایۀ احسانِ توام تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر
شربتِ رحمتِ تو بر همگان گردان است تو مرا[…]
-
ای نوش کرده نیش را بی خویش کن باخویش را، با خویش کن بی خویش را چیزی بده درویش را
ای نوش کرده نیش را بی خویش کن باخویش را با خویش کن بی خویش را چیزی بده درویش را
تشریف دِهْ عشّاق را پر نور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
با روی[…]
-
تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی، دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
تو ز عشقِ خود نپرسی که چه خوب و دلربایی، دو جهان به هم برآید چو جمالِ خود نمایی
تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی نَه مکان تو را نَه سویی و همه به سوی مایی