-
ساقیّ و سر دِهی ز لبِ یارم آرزوست، بدمستیی ز نرگسِ خمّارم آرزوست
ساقیّ و سر دِهی ز لبِ یارم آرزوست، بدمستیی ز نرگسِ خمّارم آرزوست هندوی طرّهات چه رسن باز لولیایست، لولی گریِّ طرّهٔ طرّارم آرزوست اندر دلم ز غمزهٔ غمّاز فتنههاست، فتنهنشانِ جادوی بیمارم آرزوست زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش است، غدرش مرا بسوزد، غدّارم آرزوست زان شمع بینظیر که در لامکان بتافت[…]
-
گر دیو و پری حارس با تیغ و سپر باشد چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد
گر دیو و پری حارس با تیغ و سپر باشد چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد بر هر چه امیدستت کِی گیرد او دستت، بر شکلِ عصا آید وان مارِ دوسر باشد وان غصّه که میگویی آن چاره نکردم دی، هر چاره که پنداری آن نیز غَرَر باشد خود کرده شمر آن[…]
-
مر تشنهٔ عشق را شرابیست مترس، بیآب شدی پیشِ تو آبیست، مترس
مر تشنهٔ عشق را شرابیست مترس، بیآب شدی پیشِ تو آبیست، مترس گنجی تو اگر بیتِ خرابیست مترس، بیدار شو از جهان که خوابیست، مترس
-
پیشِ شمعِ نور جان دل هست چون پروانهای، در شعاعِ شمعِ جانان دل گرفته خانهای
پیشِ شمعِ نور جان دل هست چون پروانهای، در شعاعِ شمعِ جانان دل گرفته خانهای سرفرازی، شیرگیری ،مست عشقی، فتنهای، نزد جانان هوشیاری، نزد خود دیوانهای خشمشکلی، صلحجانی، تلخرویی، شکّری، من بدین خویشی ندیدم در جهان بیگانهای با هزاران عقلِ بینا چون ببیند روی شمع پرِّ او در پای پیچد درفتد مستانهای خرمن آتشْ گرفته[…]
-
آن جا که چو تو نگار باشد سالوس و حفاظْ عار باشد
آن جا که چو تو نگار باشد سالوس و حفاظْ عار باشد سالوس و حیَل کنار گیرد چون رحمت بیکنار باشد بوسی به دغا ربودم از تو، ای دوست دغا سه بار باشد امروز وفا کن آن سوم را امروز یکی هزار باشد من جوی و تو آب و بوسهٔ آب هم بر لب جویبار[…]
-
آن کس که ز جانِ خَود نترسد، از کشتن نیک و بد نترسد
آن کس که ز جانِ خَود نترسد از کشتن نیک و بد نترسد وان کس که بدید حُسنِ یوسُف از حاسد و از حسد نترسد آن کس که هوای شاه دارد از لشکرِ بیعدد نترسد آخِر حیوان ز ذوقِ صحبت از جفته و از لگد نترسد آن کس که سعادت ازل دید از عاقبتِ ابد[…]
-
آن خواجهٔ خوشلقا چه دارد، بازارِ مرا بها چه دارد
آن خواجهٔ خوشلقا چه دارد، بازارِ مرا بها چه دارد او عشوه دهد از او تو مشنو، رختش بطلب که تا چه دارد نقدش برکش ببین که چند است، در نقد دگر دغا چه دارد گر دست و ترازُوی نداری تا برکشی کز صفا چه دارد اندر سخنش کشان و بو گیر کز بوی مِیِ[…]
-
آن کس که ز تو نشان ندارد گر خورشید است آن ندارد
آن کس که ز تو نشان ندارد گر خورشید است آن ندارد ما بر در و بامِ عشقْ حیران، آن بام که نردبان ندارد دل چون چنگ است و عشق زخمه، پس دل به چه دل فغان ندارد امروز فغانِ عاشقان را بشنو که تو را زیان ندارد هر ذرّه پر از فغان و نالهست،[…]
-
پیش از آنکِ از عدم کرد وجودها سری، بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
پیش از آنکِ از عدم کرد وجودها سری، بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری بی مه و سالِ سالها روح زدهست بالها، نقطهٔ روحِ لم یزل پاکرُوی قلندری آتشِ عشقِ لامکان سوخته پاکْ جسم و جان، گوهرِ فقر در میانْ بر مثَلِ سمندری خود خورَد و فزون شود آنکِ ز خود برون[…]
-
اگر عشقت به جای جان ندارم به زلفِ کافرت ایمان ندارم
اگر عشقت به جای جان ندارم به زلفِ کافرت ایمان ندارم چو گفتی ننگ می داری ز عشقم، غمِ عشقِ تو را پنهان ندارم تو می گفتی مکن در من نگاهی، که من خونها کنم تاوان ندارم منِ سرگشته چون فرمان نبردم، از آن بر نیک و بد فرمان ندارم چو هر کس لطف می[…]