-
هله تا ظن نبَری کز کفِ من بگریزی، حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی
هله تا ظن نبَری کز کفِ من بگریزی، حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی جانِ شیرینِ تو در قبضه و در دستِ من است، تنِ بیجان چه کند گر تو ز تن بگریزی گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت، پس تو پروانه نِهای گر ز لگن بگریزی چون کدو بیخبری زین[…]
-
بتِ من به طعنه گوید چه میانِ ره فتادی، صنما چرا نیفتم ز چنان مِیی که دادی
بتِ من به طعنه گوید چه میانِ ره فتادی، صنما چرا نیفتم ز چنان مِیی که دادی صنما چنان فتادم که به حشْر هم نخیزم، چو چنان قدح گرفتی سرِ مشک را گشادی شدهام خراب لیکن قدری وقوف دارم که سرم تو برگرفتی به کنار خود نهادی صنما ز چشم مستت که شرابدار عشق است[…]
-
به خدا کسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی، که پیالههاست مردم تو شراببخش خُنبی
به خدا کسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی، که پیالههاست مردم تو شراببخش خُنبی هله خواجه خاکِ او شو چو سوار شد به میدان، سر اسب را مگردان که تو سر نِهای تو سنبی که در آن زمان سری تو که تو خویشْ دُنب دانی، چو تو را سری هوس شد تو یقین بدانک[…]
-
فعلِ نیکان محرضِ نیکیست، همچو مطرب که باعثِ سبکیست
فعلِ نیکان محرضِ نیکیست، همچو مطرب که باعثِ سبکیست بهر تحریضِ بندگان یزدان از بد و نیک شاکر و شاکیست نکر فرعون و شکر موسی کرد، به بهانه ز حال ما حاکیست جنس فرعون هر که در منیست، جنس موسی هر آنک در پاکیست از پی غم یقین همه شادیست، و از پیِ شادی تو[…]
-
هان ای سفری عزم کجای است تو را، هر جا که روی نشستهای در دلِ ما
هان ای سفری عزم کجای است تو را، هر جا که روی نشستهای در دلِ ما چندان غمِ دریاست تو را چون ماهی، کافشاند لبِ خشکِ تو درّ دریا
-
خدایگانِ جمال و خلاصهٔ خوبی، به جان و عقل درآمد به رسمِ گِل کوبی
خدایگانِ جمال و خلاصهٔ خوبی، به جان و عقل درآمد به رسمِ گِل کوبی بیا بیا که حیات و نجاتِ خلق تویی، بیا بیا که تو چشم و چراغِ یعقوبی قدم بنه تو بر آب و گلم که از قدمت ز آب و گل برود تیرگیّ و محجوبی ز تابِ تو برسد سنگها به یاقوتی،[…]
-
من چو در گورِ درون خفته همی فرسايم، چو بيايی به زيارت سِرِه بيرون آيم
من چو در گورِ درون خفته همی فرسايم، چو بيايی به زيارت سِرِه بيرون آيم نفخِ صورِ منی و محشرِ من پس چه کنم، مرده و زنده بدان جا که تويی آنجايم مثَلِ نایِ جماديم و خمش بی لب تو، چه نواها زنم آن دم که دمی در نايم نِیِ مسکينِ تو با شکّرِ لب[…]
-
چو غلامِ آفتابم هم از آفتاب گویم، نه شبم نه شبپرستم که حدیث خواب گویم
چو غلامِ آفتابم هم از آفتاب گویم، نه شبم نه شبپرستم که حدیث خواب گویم چو رسولِ آفتابم به طریق ترجمانی، پنِهان از او بپرسم به شما جواب گویم به قدم چو آفتابم به خرابهها بتابم بگریزم از عمارتْ سخن خراب گویم به سرِ درخت مانم که ز اصل دور گشتم، به میانهٔ قشورم همه[…]
-
چون بزند گردنم سجده کند گردنش، شیر خورَد خونِ من ذوقِ من از خوردنش
چون بزند گردنم سجده کند گردنش، شیر خورَد خونِ من ذوقِ من از خوردنش هین هله شیرِ شکار پنجه ز من برمدار، هین که هزاران هزار منّت آن بر منش پخته خورَد پختهخوار خام خورَد عشقِ یار، خام منم ای نگار که نتوان پختنش ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل، در[…]
-
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش، برهم زنیم کارِ تو را همچو کار خویش
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش، بر هم زنیم کارِ تو را همچو کار خویش مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست، گر شیرِ شرزه باشی ور سفله گاومیش تن دُنبلیست بر کتِفِ جان برآمده، چون پر شود تهی شود آخِر ز زخمِ نیش ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی، بر عشقِ[…]