-
سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند، ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند
سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند، ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند بیانِ حکمت اگر چه شگرف مشعلهایست، ز آفتابِ حقایق بیان حجاب کند جهان کف است و صفاتِ خداست چون دریا، ز صافِ بحر کفِ این جهان حجاب کند همیشکاف تو کف را که تا به آب رسی، به[…]
-
اول به هزار لطف بنواخت مرا، آخِر به هزار غصّه بگداخت مرا
اول به هزار لطف بنواخت مرا، آخِر به هزار غصّه بگْداخت مرا
چون مهرهٔ مِهرِ خویش میباخت مرا، چون من همه او شدم برانداخت مرا
-
ای مُردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست، رُو رُو که عشقِ زنده دلان مردهشوی نیست
ای مُردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست، رُو رُو که عشقِ زنده دلان مردهشوی نیست مانندهٔ خزانی هر روز سردتر، در تو ز سوزِ عشق یکی تار موی نیست هرگز خزان بهار شود، این مجو محال، حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست روباهِ لنگ رفت که بر شیر عاشقم، گفتم که این[…]
-
تو جانا بی وصالش در چه کاری، به دست خویش بی وصلش چه داری
تو جانا بی وصالش در چه کاری، به دست خویش بی وصلش چه داری همه لافت که زاریها کنم من به نزدِ او نیرزد خاکِ زاری اگر سنگت ببیند بر تو گریَد که از وصلِ چه کس گشتی تو عاری به وصلش مر سما را فخر بودی به هجرش خاک را اکنون تو عاری چنان[…]
-
آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود، آمد ندای آسمان تا مرغِ جان پرّان شود
آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود، آمد ندای آسمان تا مرغِ جان پرّان شود هم بحر پر گوهر شود هم شوره چون گوهر شود، هم سنگ لعلِ کان شود هم جسم جمله جان شود گر چَشم و جانِ عاشقان چون ابرِ طوفان-بار شد امّا دل اندر ابر تن چون برقها رخشان شود دانی چرا[…]
-
سودای تو در جوی جان چون آبِ حیوان میرود، آبِ حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
سودای تو در جوی جان چون آبِ حیوان میرود، آبِ حیات از عشق تو در جوی جویان میرود عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا، مرغ دلم بر میپرد چون ذکرِ مرغان میرود بر ذکرِ ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم، جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان[…]
-
آدمیای آدمیای آدمی، بسته دمی زانکِ نِهای آن دمی
آدمیای آدمیای آدمی، بسته دمی زانکِ نِهای آن دمی آدمیای را همه در خود بسوز، آن دمیای باش اگر محرمی کم زد آن ماهِ نو و بدر شد، تا نزنی کم نرهی از کمی میبرمی از بد و نیکِ کسان، آن همه در توست، ز خود میرمی حِرصْ خزان است و قناعت بهار، نیست جهان[…]
-
ز جام ساقی باقی چو خوردهای تو دلا، که لحظه لحظه بر آری ز عربده عللا
ز جام ساقی باقی چو خوردهای تو دلا که لحظه لحظه بر آری ز عربده عللا مگر ز زُهره شنیدی دلا به وقت صبوح که بزم خاص نهادم، صلای عیش صلا بلا دُر است بلایش بنوش و در میبار، چه میگریزی آخر، گریزِ توست بلا پیاله بر کفِ زاهد ز خلق باکش نیست، میان خلق[…]
-
کردم با کانِ گهر آشتی، کردم با قرصِ قمر آشتی
کردم با کانِ گهر آشتی، کردم با قرصِ قمر آشتی خمرهٔ سرکه ز شکر صلح خواست، شُکر که پذرفت شکر آشتی آشتی و جنگ ز جذبهْٔ حق است، نیست زدم، هست ز سر آشتی رفت مسیحا به فلک ناگهان، با ملکان کرد بشر آشتی ای فلکِ لطف، مسیح توام، گر بکنی بار دگر آشتی جذبهْٔ[…]
-
عقل دریابد تو را یا عشق یا جانِ صفا لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما
عقل دریابد تو را یا عشق یا جانِ صفا لوحِ محفوظت شناسد یا ملایک بر سما
جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم، چرخ شاید جای تو یا سدرهها یا منتها
طورِ موسیٰ بارها خون گشت در سودای عشق کز[…]