وا پس مانی ز یار، واپس باشی، از شاخِ درخت بگسلی خس باشی
وا پس مانی ز یار، واپس باشی، از شاخِ درخت بگسلی خس باشی در چَشمِ کسی تو خویش را جای کنی، تو مردمکِ دیدهٔ آن کس باشی
در رهگذر باد چراغی که تُراست، ترسم که بمیرد از فراغی که تراست
در رهگذر باد چراغی که تراست
ترسم که بمیرد از فراغی که تراست بوی جگر سوخته عالم بگِرفت گر نشنیدی زهی دماغی که تراست