ای نسیم صبح دم یارم کجاست، غم ز حد بگذشت غم خوارم کجاست
ای نسیمِ صبحدم یارم کجاست غم ز حد بگذشت غمخوارم کجاست
وقتِ کارست ای نسیم از کارِ او گر خبر داری بگو دارم کجاست
خواب در چشمم نمیآید به شبْ آن چراغِ چشم بیدارم کجاست
هزاران غم بدل اندوته دیرم، هزار آتش بجان افروته دیرم
بیک آهِ سحر کز دل برآرم هزاران مدّعی را سوته دیرم
بوره یکدم بنالیم و بسوجیم، از آنرویی که هر دو تیره روجیم
بوره یکدم بنالیم و بسوجیم، از آنرویی که هر دو تیره روجیم
تهِ بلبل حاش لله مثلِ مو نی، نبو جز درد و غم یک عمر روجیم
وا پس مانی ز یار، واپس باشی، از شاخِ درخت بگسلی خس باشی
وا پس مانی ز یار، واپس باشی، از شاخِ درخت بگسلی خس باشی در چَشمِ کسی تو خویش را جای کنی، تو مردمکِ دیدهٔ آن کس باشی
تا با تو به صلح گشتم ای مایهٔ جنگ، گردد دلِ من همی ز بُترویان تنگ
تا با تو به صلح گشتم ای مایهٔ جنگ گردد دلِ من همی ز بُترویان تنگ نشگفت که از ستارگان دارم ننگ امروز که آفتاب دارم در چنگ
ای ز ما سیر آمده، بدرود باش، ما نَه خشنودیم، تو خشنود باش
ای ز ما سیر آمده، بدرود باش، ما نَه خشنودیم، تو خشنود باش کُشته ما را گر فراقت ای صنم، تو به خونِ کشتگان ماخوذ باش غرقه در دریای هجرانِ توام، دلبرا دریاب ما را، زود باش هجرِ تو بر ما زیانیها نمود، تو به وصلت دیگران را سود باش در فراقت کارِ ما از[…]
در رهگذر باد چراغی که تُراست، ترسم که بمیرد از فراغی که تراست
در رهگذر باد چراغی که تراست
ترسم که بمیرد از فراغی که تراست بوی جگر سوخته عالم بگِرفت گر نشنیدی زهی دماغی که تراستبا آنکِ از پیوستگیْ من عشق گشتم عشقْ من، بیگانه میباشم چنین با عشق از دستِ فتن
با آنکِ از پیوستگیْ من عشق گشتم عشقْ من، بیگانه میباشم چنین با عشق از دستِ فتن از غایتِ پیوستگی بیگانه باشد کس بلی، این مشکلات ار حل شود دشمن نمانَد در زمن بحریست از ما دور نی، ظاهر نَه و مستور نی، هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن گفتن[…]