-
حسن از دیدن خود بر سر بیداد آید، کار شمشیر ز آیینۀ فولاد آید
حُسن از دیدنِ خود بر سرِ بیداد آید کارِ شمشیر ز آیینۀ فولاد آید
کشتگانِ تو ز غیرت همه محسودِ همند گرچه یکدست خط از خامۀ فولاد آید
از دلِ خونشدۀ ماست نگارین پایش چون ازان زلف برون شانۀ شمشاد[…]
-
نیست یک تن در جهان گویا اگر گویا دل است، چشم بینا پرده خواب است اگر بینا دل است
نیست یک تن در جهان گویا اگر گویا دل است، چشمِ بینا پردۀ خواب است اگر بینا دل است
هست از وحدت خزان و نوبهارِ او یکی بوستانِ آفرینش را گلِ رعنا دل است
هیچ جا چون شعلۀ جَوّالهاش آرام[…]
-
در گذر از گفتگو تا ساغر هوشت دهند، جنت در بسته از لبهای خاموشت دهند
در گذر از گفتگو تا ساغرِ هوشت دهند جنّتِ در بسته از لبهای خاموشت دهند
سر مپیچ از گوشمالِ آن دو زلفِ عنبرین تا لبی خندانتر از صبح بناگوشت دهند
پارۀ دل را چو عودِ خام بر آتش گذار تا[…]
-
چه غم از کار فرو بسته ما دارد عشق، چون فلک در دل خود آبله ها دارد عشق
چه غم از کارِ فرو بستۀ ما دارد عشقْ چون فلک در دلِ خود آبلهها دارد عشق
نیست چون غنچۀ پیکان دلِ ما ناخن گیر ورنه چون صبحْ دمِ عقده گشا دارد عشق
گر چه در پردۀ غیب است نهان[…]
-
ز خال روز سیاهی که داشتم دارم، ز زلف رشته آهی که داشتم دارم
ز خالْ روزِ سیاهی که داشتم دارم ز زلف رشتۀ آهی که داشتم دارم
رسید اگر چه به پایان چو شمع هستی من ز اشک و آه سپاهی که داشتم دارم
تو دادِ وعده خلافی بده به خاطرِ جمع که[…]
-
هر کس فشاند بر من پر شور پشت دست، از جهل زد به خانه زنبور پشت دست
هر کس فشانْد بر منِ پُر شور پشتِ دست از جهل زد به خانۀ زنبور پشت دست
یابد چگونه راه در آن زلفْ دستِ ما جایی که شانه می گزد از دور پشت دست
چون روی دست گل شود از[…]
-
اهل بازار ز زهاد به انصافترند، بیشتر دست و دهن آب کشان، پاک برند
اهل بازار ز زهّاد به انصافترند، بیشتر دست و دهن آب کشان پاک برند
-
نیست بر آیینهٔ دُردیکشان گردِ خلاف، می توان چون جام می دیدن تهِ دلهای صاف
نیست بر آیینهٔ دُردیکشان گردِ خلاف، می توان چون جام می دیدن تهِ دلهای صاف زان شرابِ لعل سرگرمم که کمتر قطره اش سوخت کامِ لالهٔ آتشزبان را تا به ناف بادهٔ بی درد از میخانهٔ دوران مجوی، لاله نتْوانست یک پیمانه مِی را کرد صاف خاکسارانِ محبّت را شکوهِ دیگر است، سبزه از بال[…]