عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم، دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم
عشقِ تو ز خاص و عامْ پنهان چه کنم، دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم
خواهم که دلم به دیگری میل کند من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم
در چشم آمد خیال آن دُر خوشاب، آن لحظه کزو اشک همیرفت شتاب
در چشم آمد خیالِ آن دُرْ خوشاب، آن لحظه کزو اشک همیرفت شتاب
پنهان گفتم به رازْ در گوشِ دو چشمْ مهمانِ عزیز است بیفزای شراب
زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم، زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم
زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم، زهی در راهِ عشقِ تو دلِ بریان که من دارم
وگر در راهِ بازارِ غمِ عشقت خریدارم به صد جانها بنفروشم ز عشقت آنچِ من دارم
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات، مانندۀ حاجیان به کعبه و عرفات
برخیز و طواف کن بر آن قطبِ نجات مانندۀ حاجیان به کعبه و عرفات
چه چفسیدی تو بر زمین چون گِلِ تر، آخر حرکات شد کلید برکات
بر خوان ازل گر چه ز خلقان غوغاست خوردند و خورند کم نشد خوان برجاست
بر خوانِ ازل گر چه ز خلقان غوغاست خوردند و خورند کم نشد خوان برجاست
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست بنْگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
برجه که سماع روح بر پای شده است وآن دف چو شکر حریف آن نای شده است
برجه که سماعِ روح بر پای شده است وآن دف چو شکر حریفِ آن نای شده است
سودای قدیم آتش افزای شده است، آن های تو کو که وقتِ هیهای شده است
اول به هزار لطف بنواخت مرا، آخِر به هزار غصّه بگداخت مرا
اول به هزار لطف بنواخت مرا، آخِر به هزار غصّه بگْداخت مرا
چون مهرهٔ مِهرِ خویش میباخت مرا، چون من همه او شدم برانداخت مرا
گویند که عشق عاقبت تسکین است، اول شور است و عاقبت تمکین است
گویند که عشقْ عاقبتْ تسکین است اوّل شور است و عاقبت تمکین است
جان است ز آسیاش سنگِ زیرین، این صورتِ بی قرار بالایین است
ای خورده مرا جگر برای دگران، دانم که همین کنی برای دگران
ای خورده مرا جگر برای دگران، دانم که همین کنی برای دگران
من بادِ رهی بُدَم تو راهم دادی، من رَستم از این واقعه وای دگران
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست امّا دل و معشوق دو باشند خطاست
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست امّا دل و معشوق دو باشند خطاست
معشوقه بهانهایست و معشوق خداست هر کس که دو پنداشت جهود و ترساست