-
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی، پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی، پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی آن سرِ زلفِ سرکشت گفته مرا که شب خوشت، زین سفرِ چو آتشت کِی تو بدین وطن رسی کِی بوَد آفتابِ تو در دلِ چون حمَل رسد تا تو چو آبِ زندگی بر گل و بر سمن رسی[…]
-
مقامِ ناز نداری، برو تو ناز مکن، چو میوه پخته نگشت از درخت باز مکن
مقامِ ناز نداری، برو تو ناز مکن، چو میوه پخته نگشت از درخت باز مکن به پیشِ قبلهٔ حق همچو بت میا منِشین، نمازِ خود را از خویش بینماز مکن گهی که پخته شدی از درخت فارغ باش، ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن چو هیچ خصم نمانَد برو به بزم نشین، سلاحِ[…]
-
در رخِ عشق نگر تا به صفتْ مرد شوی، نزدِ سردان منِشین کز دَمِشان سرد شوی
در رخِ عشق نگر تا به صفتْ مرد شوی نزدِ سردان منِشین کز دَمِشان سرد شوی از رخِ عشق بجو چیزِ دگر جز صورت کارْ آن است که با عشقْ تو هم درد شوی چون کلوخی به صفتْ تو به هوا برنپَری به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی تو اگر نشکنی آنکت بِسِرِشت[…]
-
به کوی عشقِ تو من نامدم که بازروم، چگونه قبله گذارم چو در نماز روم
به کوی عشقِ تو من نامدم که بازروم، چگونه قبله گذارم چو در نماز روم بجز که کور نخواهد که من به هیچ سبب به سوی ظلمت از آن شمع صدطراز روم کدام عقل روا بیند این که من تشنه به غیرِ حضرتِ آن بحرِ بینیاز روم براقِ عشق گزیدم که تا به دُورِ ابد[…]
-
ای بی سر و پا گشته داری سر حیرانی، با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی
ای بی سر و پا گشته، داری سرِ حیرانی، با حلقهٔ عشّاقان رُو بر درِ حیرانی
در زلفِ چو چوگانت غلطیده بسی جانها وز بهرِ چنان مُشکی جان عنبرِ حیرانی
از کون حذر کردم وز خویش گذر کردم در شاه نظر کردم من چاکر حیرانی
من یوسُفِ دلخواهم چاهِ زَنَخَت خواهم هم[…]