یک روز مرا بر لبِ خود میر نکردی، وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم وز سنگدلی در دهنش شیر نکردی
در کعبهٔ خوبیّ تو احرام ببستیم، بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوانبخت، شد پیر دلم پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست تا خسته بدان غمزهٔ چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند، وز وی به کرم روزیِ تفسیر نکردی
در بردن جانها و در آزردن جانها الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خونخوار بکردم صد لابه و یک ساعت تأخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار وز بهر دوا قرصِ تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی از بهر من خسته تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت صد بار قران کرد و تو تأثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز وز قصّهٔ هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من، هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی