گر نه شکارِ غم دلدارمی، گردنِ شیرِ فلک افشارمی
دستِ مرا بست، وگر نی کنون من سرِ تو بهتر ازین خارمی
گر نبُدی رشکِ رخِ چون گلش، بلبلِ هر گلشن و گلزارمی
گر گلِ او در نگشادی، چرا خارصفت بر سرِ دیوارمی
نیست یکی کار که او آن نکرد، ورنه چرا کاهل و بیکارمی
عشق طبیب است که رنجور جوست، ورنه چرا خسته و بیمارمی
کُشت خلیل از پیِ او چار مرغ، کاش به قربانیَش آن چارمی
تا پیِ خوردن به شکر خوردنش طوطیِ با صد سر و منقارمی
وز جهتِ قوتِ دگر طوطیان چون لبِ او جمله شکر کارمی
گر نه دلی داد چو دریا مرا چون دگران تند و جگر خوارمی
در سر من عشق بپیچید سخت، ورنه چرا بیدل و دستارمی
بر لب من دوش ببوسید یار، ورنه چرا با مزه گفتارمی
بر خطِ من نقطهی دولت نهاد، ورنه چه گردنده چو پرگارمی
گر نِهامی پست، که دیدی مرا، ور نِهامی مست، به هنجارمی
چونک ز مستی کژ و مژ میروم، کاش که من بر رهِ هموارمی
یا مثَلِ لالهرخانِ خوشش، معتزلی بر سرِ کهسارمی
بس، که گر این بانگِ دهل نیستی، همچو خیالات در اسرارمی