چو در غمِ تو جز جان چیزی دگرم نبْوَد پیشِ تو کشم کز تو غمخوارترم نبود
پروانۀ تو گشتم تا بر تو سرافشانم خود چون رخِ تو بینم پروای سرم نبود
پیشِ نظرم عالم چون روزِ قیامت باد آن روز که بر راهت دایم نظرم نبود
گفتم خبری گویم با تو ز دل زارم امّا چو تو را بینم از خود خبرم نبود
گفتم که ز تیرت تیز از چشمِ تو بگریزم چون تیر بپیوندد کنج گذرم نبود
در عشقِ تو صد همدم تیمار برم باید تنها چکنم چون کس تیمار برم نبود
گفتی که به زر گردد کارِ تو چو آبِ زر، جانی بکنم آخر گر آن قَدَرَم نبود
تو چارۀ کارم کن تا از رخِ همچون زر تدبیر کنم وجهی گر هیچ زرم نبود
بوسی ندهی جانا تا جان نستانی تو هر دم ز پیِ بوسی جانی دگرم نبود
عطّارِ ستمکش را دل بود به تو رهبر دردا که چو دل خون شد کس راهبرم نبود