چو در عهد و وفا دلدار مایی، چو خوانیمت چرا دل‌وار نایی

چو در عهد و وفا دلدار مایی، چو خوانیمت چرا دل‌وار نایی
چو الحمدت همی خوانیم پیوست، که چون الحمد دفع رنجهایی
درآ در سینه‌ها کآرامِ جانی، درآ در دیدها که توتیایی
فرو کن سر ز روزنهای دلها که چاره نیست هیچ از روشنایی
چو عقلی، بی‌تو دیوانه شود مرد، چو جانی، کس نمی‌داند کجایی
چو خمری، در سرِ مستان درافتی، برآیند از حیا و پارسایی
نباشد حُسن بی‌ تصدیعِ عشّاق، که نبوَد عیدها بی‌ روستایی
اگر چیزی نمی‌دانم به عالم همی دانم که تو بس جان‌فزایی
چه جولانها کنند جانها چو ذرّات، که تو خورشید از مشرق برآیی
به جانبازی گشاده‌دار دو دست که حاتم را تو استادِ سخایی
مکش پای از گلیمِ خویش افزون، که تا داناتر آیی از کسایی
عدو را مار و ما را یار می‌باش، که موسیِّ صفا را تو عصایی
تمسّک کن به اسبابِ سماوات، که در تنویرِ قندیلِ سمایی
به ترجیعِ سوم مرصاد بستیم، که بر بوی رجوعِ یار مستیم

دیدگاهتان را بنویسید