چو آمد روی مهرویم که باشم من، که باشم من، چو زاید آفتابِ جان کجا مانَد شب آبستن
چه باشد خارِ گریانرو که چون سورِ بهار آید، نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن
چه باشد سنگِ بی قیمت چو خورشید اندر او تابد، که از سنگی برون ناید نگردد گوهرِ روشن
چه باشد شیرِ نوزاده ز یک گربه زبون باشد، چو شیرِ شیر آشامد شود او شیرِ شیرافکن
یکی قطرۀْ منی بودی منی انداز کردت حق، چو سیمابی بُدی وز حق شدستی شاهِ سیمینتن
منیّ دیگری داری که آن بحر است و این قطره، قراضه است این منیّ تو و آن من هست چون معدن
منیّ حق شود پیدا منیّ ما فنا گردد، بسوزد خرمنِ هستی چو ماهِ حق کند خرمن
گرفتم دامنِ جان را که پوشیدهست تشریفی، که آن را نی گریبان است و نی تِیریز و نی دامن*
قبایِ اطلسِ معنی که برقش کفرسوز آمد، گر این اطلس همیخواهی پلاسِ حِرص را برکن
اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس اگر خود صد زبان دارم نگویم حرفْ چون سوسن
چنین خلعت بُدش در سر که نامش کرد مُدَّثِر، شعارش صورتِ نیّر دَثارش سیرتِ احسن