هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی، دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی

هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی دید غرض که فقر بُد بانگِ الست را بلی

عالمِ خاک همچو تلْ فقر چو گنج زیرِ او، شادی کودکان بوَد بازی و لاغ بر تلی

چشمِ هر آنکِ بسته شد تابشِ حرص خسته شد وآنکِ ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی

گنجِ جمالِ همچو مَه جانْش بدیده گفته خهَْ بر رهِ او هزار شه آهِ شگرف حاصلی

وصفِ لبش بگفتمی چهرۀ جان شکفتمی راهِ بیان برفتمی لیک کجاست واصلی

جان بجهان و هم بجِهْ سر بمکش سرک بنِهْ گر چه درونِ هر دو دِهْ نیست درونِ قابلی

ای تبریزِ مُشتَهَر بند به شمسِ دین کمر زآنکِ مبارک است سر بر کفِ پای کاملی

دیدگاهتان را بنویسید