هان ای طبیبِ عاشقان دستی فروکش بر برم، تا بخت و رخت و تختِ خود بر عرش و کرسی بر برم

هان ای طبیبِ عاشقان دستی فروکش بر برم، تا بخت و رخت و تختِ خود بر عرش و کرسی بر برم
بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را، افسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم
خواهم که بدْهم گنجِ زر تا آن گُواهِ دل بوَد، گر چه گواهی می‌دهد رخسارهٔ همچون زرم
ور تو گواهانِ مرا رد می کنی ای پرجفا، ای قاضی شیرین‌قضا باری فروخوان محضرم
بی‌لطف و دلداری تو یا رب چه می لرزد دلم، در شوقِ خاک پای تو یا رب چه می گردد سرم
پیشم نشین پیشم نشان ای جانِ جانِ جانِ جان، پر کن دلم گر کشتیم بیخم ببُر گر لنگرم
گه در طوافِ آتشم گه در شکافِ آتشم، باد-آهنِ دل‌سرخ‌رو از دمگَهِ آهنگرم
هر روز نو جامی دهد تسکین و آرامی دهد، هر روز پیغامی دهد این عشق چون پیغامبرم
در سایه‌ات تا آمدم چون آفتابم بر فلک، تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان‌سنجرم
ای عشق آخر چند من وصفِ تو گویم بی‌دهن، گه بلبلم گه گلبنم گه خِضْرم و گه اخضرم

دیدگاهتان را بنویسید