ننگِ عالم شدن از بهرِ تو ننگی نبْوَد، با دلِ مردهدلان حاجتِ جنگی نبوَد
عشقْ شیرینی جان است و همه چاشنی است چاشنیّ و مزه را صورت و رنگی نبود
عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل، جای دریا و گهر سینهٔ تنگی نبود
ساحلِ نفْس رها کن به تکِ دریا رُو کاندر این بحرْ تو را خوفِ نهنگی نبود
صورتِ هر دو جهان جمله ز آیینهٔ عشق بنماید چو که بر آیِنِه زنگی نبود
کارِ روبَهْ نبوَد عشق که هر روبه را حملهٔ شیرِ نر و کِبرِ پلنگی نبوَد