میانِ تیرگی خواب و نور بیداری چنان نمود مرا دوش در شبِ تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرتِ قدس، که جمله محضِ خرَد بود و نورِ هشیاری
تنش چو روی مقدّسْ بری ز کسوتِ جسم، چو عقل و جانِ گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت ای آن، که در جحیمِ طبیعت چنین گرفتاری
شکفته گلبنِ جوزا برای عشرتِ تست، تو سر به گلخنِ گیتی چرا فرود آری
سریرِ هفت فلک تختِ تُست اگرچه کنون ز دستِ طبع، گرفتار چار دیواری
کمالِ جان چو بهایم ز خواب و خور مطلب، که آفریده تو زینسان نه بهر این کاری
بدی مکن که درین کشتزارِ زودزوال، به داسِ دهر همان بِدرَوی که میکاری
پیِ مراد چه پویی به عالمی که درو چو دفعِ رنج کنی جمله راحت انگاری
حقیقتْ این شکم از آز پُر نخواهد شد، اگر به ملکِ همه عالمش بیَنباری
گرفتمست که رسیدی بدانچِ میطلبی، ولی چه سود ازآن، چون بجاش بگذاری
شبِ جوانیَت ای دوست چون سپیده دمید، تو مست، خفته و آگه نِهای ز بیداری