من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول
نه دستِ با تو در آویختن نه پای گریز نه احتمالِ فراق و نه اختیارِ وصول
کمندِ عشق نه بس بود زلفِ مفتولت که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول
من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول
ملامتت نکنم گر چه بی وفا یاری هزار جانِ عزیزت فدای طبع ملول
مرا گناهِ خود است ار ملامتِ تو برم که عشق بارِ گران بود و من ظَلومِ جَهول*
گر آن چه بر سرِ من میرود ز دستِ فراق علی التمام فرو خوانم الحدیث یطول
ز دستِ گریه کتابت نمیتوانم کرد که مینویسم و در حال میشود مغسول
من از کجا و نصیحت کنان بیهُده گویْ حکیم را نرسد کدخدایی بهلول
طریقِ عشق به گفتن نمیتوان آموخت مگر کسی که بوَد در طبیعتش مجبول
اسیرِ بندِ غمت را به لطفِ خویش بخوان که گر به قهر برانی کجا شود مغلول
نه زورِ بازوی سعدی که دستِ قوّتِ شیر سپر بیفکند از تیغِ غمزۀ مسلول