مستیِ امروزِ من نیست چو مستیّ دوش مینکنی باورم کاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب عقلِ مرا برد آب گفت خرَد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرَد در جنون رفت ز دنیا برون چونکِ ز سر رفت دیگ چونکِ ز حد رفت جوش
این دلِ مجنونِ مست بند بدرّید و جست با سرِ مستان مپیچ هیچ مگو رُو خموش
صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش
گفت زحل زُهره را زخمهٔ آهسته زن وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
خون شده بین از نهیبْ شیر به پستانِ ثور، شیرِ فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش
گرم کن ای شیرْ تک چند گریزی چو سگ جلوه کن ای ماهرو چند کنی رویْ پوش
چشم گشا شش جهت شعشعهٔ نور بین گوش گشا سوی چرخ ای شده چشمِ تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام بنْگر در نقشگر تا برهی از نقوش
گفتمش ای خواجه رُو هر چه شود گو بشو صافم و آزادِ نو بندهٔ دردی فروش
ترسِ و امیدِ تو را هست حواله به عقل دانه و دامِ تو را هست شکاری وحوش
دُردی دردش مرا چون به حمایت گرفت با من از اینها مگو کارِ تو است آنْ بکوش