مادرم بخت به دست و پدرم جود و کرَم، فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم

مادرم بخت به دست و پدرم جود و کرَم، فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
هین که بَکلَربَکِ شادی به سعادت برسید پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علَم
گر به گرگی برسم یوسف مه‌روی شود، در چهی گر بروم گردد چَه باغِ ارم
آنکِ باشد ز بخیلی دلِ او آهن و سنگ، خاتمِ وقت شود پیشِ من از جود و کرم
خاک چون در کفِ من زر شود و نقرهٔ خام چون مرا راه زنَد فتنه‌گرِ زرّ و دِرَم
صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود جان پذیرد ز خوشی گر بوَد از سنگِ صنم
مُرد غم در فرحش که جبرالله عزاک، آن چنان تیغ چگونه نزند گردنِ غم
بستاند به ستم او دلِ هر که خواهد، عدل‌ها جمله غلامانِ چنین ظلم و ستم
آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند زود بیگانه شود در هوسش خالِ زعم
گفتم ار بس کنم و قصه فروداشت کنم تو تمامش کنی و شرح کنی، گفت نعم

دیدگاهتان را بنویسید