قضا آمد شنو طبلِ نفیرش، نفیرش تلختر یا زخمِ تیرش
چو دایه این جهان پستان سیه کرد، گلوگیر آمدت چون شهدْ شیرش
خنک طفلی که دندانِ خرَد یافت رهد زین دایه و شیر و زحیرش
بشارتهای غیبی شد غذااش ز شیرش وارهانید از بشیرش
چو هر دم میرسد تلقینِ عشقش چه غم دارد ز منکر یا نکیرش
چو آن خورشید بر وی سایه انداخت ز دوزخ ایمن است و زَمهَریرش
به اقبالِ جوان واگشت جانی که راهِ دین نزَد این چرخ پیرش
بدان دارالامان و اصل خود رفت، رهید از دامگاه و دار و گیرش
رهید از بندِ شحنۀْ حرص و آزی که کرده بود بیچاره و حقیرش
رو ای جان کز رباط کهنه جستی، ز غصّه آجر و حجره و حصیرش
نثارش آید از رضوان جنّت کنارش گیرد آن بدر منیرش
تماشا یافت آن چشم عَفیفش، سعادت یافت آن نفْسِ فقیرش
خجسته باد باغِستان خُلدش، مبارک باد آن نَعم المَصیرش