غمزهٔ عشقت بدان آرَد یکی محتاج را کو به یک جو بر نسنجد هیچ صاحب تاج را
اطلس و دیباج بافَد عاشق از خون جگر تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را
در دلِ عاشق کجا یابی غمِ هر دو جهان، پیشِ مکّی قدر کِی باشد امیرِ حاج را
عشقْ معراجیست سوی بامِ سلطانِ جمال، از رخِ عاشق فروخوان قصّهٔ معراج را
زندگی زِ آویختن دارد چو میوه از درختْ زان همی بینی در آویزانْ دو صد حلّاج را
گر نَه عِلمِ حالْ فوقِ قالْ بودی کِی بُدی بنده احبارِ بخارا خواجهٔ نسّاج را
بَلمهای هان تا نگیری ریشِ کوسه در نَبَردْ هندویِ تُرکی میاموز آن مَلِک تمغاج را
همچو فرزین کژرو است و رخ سیه بر نطعِ شاهْ آنکِ تلقین میکند شطرنجِ مر لجلاج را
ای که میرِ خوانِ بُغراقانِ روحانی شدی بر چنین خوانی چه چینی خُردهٔ تُتماج را
عاشقِ آشفته زآن گوید که اندر شهرِ دلْ عشق دایم میکند این غارت و تاراج را
بس کن ایرا بلبلِ عشقش نواها میزند پیشِِ بلبل چه محل باشد دمِ درّاج را