شاگردِ تو می باشم گر کودن و کژپوزم، تا زان لبِ خندانت یک خنده بیاموزم
ای چشمهٔ آگاهی، شاگرد نمیخواهی، چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم
باری ز شکافِ در برقِ رخِ تو بینم، زان آتشِ دهلیزی صد شمع برافروزم
یک لحظه بَری رختم در راه که عشّارم، یک لحظه رَوی پیشم یعنی که قلاوزم
گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی، کژ کن سر و دُنبَم را من همزهی مهموزم
در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه، این پهلو و آن پهلو بر تابه همیسوزم
بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو، در ظلمتِ شب با تو برّاقتر از روزم
بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه، یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم