شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر، شادیی کان از دلت آید زهی کانِ شکر
بازخر جانِ مرا زین هر دو فرّاش ای خدا، پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بی خبر
سایۀ شادیست غمْ غم در پیِ شادی دَوَد، ترکِ شادی کن که این دو نسکِلَد از همدگر
در پیِ روز است شب و اندر پیِ شادیست غم، چون بدیدی روزْ دان کز شب نتان کردن حذر
تا پیِ غم میدوی شادی پیِ تو میدود، چون پیِ شادی رَوی تو غم بوَد بر رهگذر
یاد میکن آن نهنگی را که ما را درکشد تا نمانَد فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
همچو شمعِ نخلبندان کآتشش در خود کشد کاغذِ پرنقش و صورت درفتد در آبْ در