سراندازان همیآیی نگارینِ جگرخواره، دلم بردی نمیدانم چه آوردی دگرباره
فغان از چَشمِ مکّارت کز اوّل بود این کارَت، که پاره پاره پیش آیی و برْبایی دلِ پاره
برای ماهِ بیچون را کشیدی جورِ گردون را، مسلّم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره
بیار آن جامِ پرآتش که تا ما درکشیمش خَوش، به عشقِ روی آن مهوش برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کِشت من فکن از بام طشت من، که کار عشق این باشد که باشد عاشق آواره
اگر زخمی زنی از کین به قصدِ این دل مسکین، بزن که زخم بردارد چه باید کرد بیچاره
دلم شد جای اندیشه و یا دکّان پُرشیشه، بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ است یا خاره